
غزل
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسناست خوبان را
زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیهروزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل
من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد
به پروین میرساند ریشه هر کس خوشهچین باشد
نسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد
بهکام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمیارزد
مکن کاری که انجامش ندامتآفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل
که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد
***
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانهمشتاق خوابت فسانهمایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذارید
نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دلتپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تا کی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداریم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد