شعرونه

غزل

هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود
از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود
ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست
سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود
موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب
سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود
بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهی‌ست
تاکسی چشمی‌کند بیدار خفتن می‌شود
گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار
دانۀ ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود
فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش
زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود
طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است
آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن می‌شود
از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس
شمع ما در خانۀ خورشید روشن می‌شود
آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن
این‌گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود
صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنی‌ست
بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود
فصل مختار است اما عجز پر بی‌دست و پاست
من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود
پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است
بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود
***
نشاط این بهارم بی‌گل رویت چه کار آید
تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید
ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری
تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل
که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید

حضرت بیدل (رح)

Related Articles

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *