
غزل
ای غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است
مرگت به ته بال هما سایهٔ بوم است
چون پیر شدی از امل پوچ حیاکن
یکسر خط تقویمکهن ننگ رقوم است
این جمله دلایلکه ز تحقیق توگلکرد
در خانهٔ خورشید چراغان نجوم است
ای دعوی علم و عمل افسون حجابت
گرد تب وتاب نفس است این چه علوم است
طبع تو اگر ممتحن نیک و بد افتد
غیر از دهن مار جهان جمله سموم است
بیوضع ملایم نتوان بست ره ظلم
دیوار و در خانهٔ زنبور ز موم است
دل با دوجهان تشنگی حرص چه سازد
بریک چه بیآب ز صد دلو هجوم است
از عاریت هرچه بود، عارگزینید
مسرور امانات جهول است و ظلوم است
بیدل تو جنونیکن و زینورطه بهدر زن
عالم همه زندانی تقلید و رسوم است
***
دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است
قطره را از خود گسستن دل به دریا بستن است
سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است
همچو مژگان سجدهام چشم از دو عالم بستن است
تا توانی گاهگاهی بیتکلف زیستن
زین تعلقها که داری اندکی وارستن است
با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه
نقش را بی کجنهادی با نگین ننشستن است
عافیت احرامی عشاق، سعی نارساست
شعلهها را داغ گشتن نقش راحت بستن است
در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم
رنگ و بوی گل کمینساز ادای جستن است
الفت بعد از جدایی سخت محکم میشود
رشته را پیوند دشوار است تا نگسستن است
گر تامل محرم سامان این دریا شود
از تهیدستی گهر همچون حباب آبستن است
تا کی ای بیدرد دل را خوار خواهی دشتن
شیشهٔ داری که بر سنگش زدن نشکستن است
سعی بیدردان به باد هرزهگردی میرود
موج خون شو، ای نفس گر با دلت پیوستن است
همچو دریا بیدل آسان نیست کسب اعتبار
درخور امواج اینجا رو به ناخن خستن است
حضرت بیدل (رح)