
نگاهی به تاریخ امریکا از مستعمره تا استعمار!
امریکا از نظر جغرافیایی چهارمین کشورِ پهناور جهان و دومین کشور بزرگ پس از کانادا در آن قاره میباشد. این کشور در حال حاضر از بزرگترین قدرتهایی است که رهبری غرب و تسلط بر نظم جهانی را دارد. از نگاه تاریخی، برخی از مؤرخان به این نظر اند: «مردم بومی امریکا در اصل هندی نیستند، [که در برخی از منابع از آن یاد شده است] بلکه اجداد آنها حدود 25 هزار سال قبل از طریق تنگهی برینگ واقع در آلاسکا [که قبلاً مربوط به روسیه بود] وارد امریکا شدهاند.»1
قارهی امریکا تا اوایل قرن شانزدهم (1513م) کشف نشده بود. در واقع تا این زمان، مردمان این قاره هیچ نوع سهم و نقشی در تمدن بشر و ساختار سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و… جهان بازی نکردهاند. وقتی اروپاییان وارد قارهی امریکا شدند این سرزمین را پر حاصل یافتند؛ به همین خاطر آن را به مستعمرات خویش مبدل ساختند.
امریکا در سال 1513م توسط دریانورد اروپایی کشف شد. پس از کشف این قاره، استعمارگران اروپایی برای رفتن به آنجا با یکدیگر رقابت میکردند. آنها برای بهرهبرداری از زمینهای پهناورِ امریکا، سیاهپوستان افریقایی را به عنوان بردهها به آنجا انتقال میدادند، تا جایی که رسم بردهداری در آن زمان به تجارت بزرگ میان استعمارگران تبدیل شده بود. پس از سرازیر شدن اروپاییان مردمان امریکا به سه دسته تقسیم شدند: مردمان بومی که به نام سرخپوستان وحشی یاد میشدند، مهاجران یا سفیدپوستان اروپایی و سیاهپوستان افریقایی که به عنوان برده انتقال شده بودند. آنچه را که استعمارگران در قارهی جدید از خود برجا گذاشتند در واقع تاریخ و حتا گفته میتوانیم فرهنگِ آنجا را شکل داد، که شناخت آن جالب توجه است.
انگلیسها برای کنترول بهتر امور در امریکا در سال 1630م مجلس سیاسیِ را متشکل از 30 عضو به سرپرستی سفیدپوستان اروپایی تشکیل دادند. زمانی که بومیها و یا سرخپوستان وحشی تقاضای عضویت در مجلس را کردند، خواست آنها بنابر عدم عضویت شان در یکی از کلیساها رد گردید. استعمارگران افزون بر تسلط به منابع اقتصادی، افکار و عقاید خود را بر مردم تحمیل میکردند. از لحاظ تاریخی دلیل عمدهی اینکه بیشترین مردم امریکا عیسوی اند، همین مسأله میباشد. اروپاییان این سیاست را همچنان در قارهی افریقا عملی ساختند، به همین دلیل عیسویها در افریقا جمعیت زیادی را تشکیل میدهند.
در قارهی جدید تداوم استعمار، وضعِ بیشتر مالیات و نیز رقابت میان استعمارگران به ویژه انگلیس و فرانسه (1756 – 1763م) منجر به قتلِ صدها هزار تن گردید. انگلیسها در سال 1764م همچنان مالیات هنگفتی را به نام لایحهی قند (Revenue Act) بالای مردم وضع کردند. دو سال بعد تحت عنوان قانون مهر (Stamp Act) مالیان کمرشکن را وضع نمودند که با مخالفت گستردهی مردم مواجه شد. ادامهی این وضعیت سرانجام منجر به واکنش و ایستادگی مردم در برابر استعمارگران گردید. ادامه صفحه 6
در سال 1773م واقعهی جالبی رخ داد؛ مردمانِ به تنگ آمده به شکل هجومی بر کشتیهای تجارتی چای که جدیداً از مستعمرات هندوستان وارد امریکا شده بود، حمله کردند و همه چایها را به دریا ریختند. این اقدام بیپیشینه صفِ مردم را در برابر استعمارگران به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته از مردم که طرفدار حاکمان بودند، و دستهی دومی که رهبری آنها را «جورج واشنگتن» به عهده داشت، مخالف حاکمیت استعماری بودند. تداوم این ایستادگیها در سال 1776م منجر به استقلال و آزادی سیزده مستعمره و بعدها سایر مناطق گردید؛ تاجایی که رفته رفته باعث بیرون راندن استعمارگران از قارهی امریکا شد. پس از پایان حاکمیتِ استعمارگران در امریکا، دو مسأله همچنان حل ناشده باقی ماند: اوقات کاری کارگران که در یک هفته، هفتروز و در هر روز 12 ساعت بود. بنابر آمار ارائه شده در نتیجهی فشارکاری، سالانه نزدیک به 20 هزار کارگر جان خود را از دست میدادند، و اما مالکان کارخانهها مورد پیگرد قرار نمیگرفتند.2 مسألهی دوم، بحران بردهداری بود؛ سیاهپوستان به عنوان بردهها حق نداشتند شکایت خود را به دولت برسانند، به همین دلیل از حقِ برابر با سایر مردم برخوردار نبودند.3
در امریکا تبعیض نژادی میان سفیدپوستان و سیاهپوستان تاکنون وجود دارد، اما اینکه سیاهپوستان به سان سفیدپوستان از حقِ برابر برخوردار باشند تا سال 1964م این تبعیض وجود داشت. درحالی که امریکا پس از جنگ جهانی دوم (1945م) به عنوان الگوی دولتهای غربی شناخته میشد، اما سیاهپوستانش حقِ برابر با سفیدپوستان را نداشتند. روایت معروف است، در امریکا وقتی یک سیاهپوست همراه با سگِ خود میخواست وارد رستورانتی شود، سگاش به دلیل سفید بودن میتوانست وارد رستورانت گردد، اما مالک سگ به دلیل سیاه بودن حقِ داخل شدن را نداشت. این نابرابری همچنان تا سال 1964 پابرجا بود.
تاریخ امریکا نشان میدهد که این کشور پس از استقلال (1776م) الی جنگ جهانی دوم، نزدیک به 150 سال را در بر گرفت تا وارد صحنهی سیاسی، نظامی، اقتصادی و… در جهان گردد. امریکا برای غالب شدن در جنگ، نخستین کشورِ است که با استعمال دو بمب هستوی بر بالای جاپان، بیش از دوصد هزار تن را در فاصلهی محدود قتل عام کرد، و صدها هزار تن دیگر را مجروح، معیوب و معلول ساخت. این استعمارگر جدید پس از پیروزی در جنگ جهانی برای بدست آوردن سهم بیشتر از مستعمرات همچنان شکل و ماهیت استعمار را تغییر داد. به همین خاطر برای بیرون راندن استعمارگران اروپایی مفکورهی «استقلال» را مطرح کرد. مفکورهای که استعمارگران مجبور بودند زیر نام آزادی به مستعمرات شان استقلال میدادند. یکی از عوامل مهم پشتپردهی کودتاها در افریقا رقابت و کشمکش میان استعمارگر جدید به رهبری امریکا و استعمارگران قدیم به رهبری فرانسه و انگلستان میباشد، که تاکنون هم ادامه دارد. اگر به عمق کودتا و بحران در نیجر، سودان شمالی، گابیا، مالی و… پرداخته شود به آسانی میتوان ردِپایی استعمارگران را پیدا کرد. در این میان مفکورهی استقلال ضربهی را که بر پیکرِ واحد مسلمانان وارد کرد این ضربه را برای هیچ ملتی وارد نکرده است. نمونهی بارز آن را میتوان در خاورمیانه و در پیمان «سایکس- پیکو» (1916م) مشاهده کرد، که انگلستان و فرانسه سرزمینهای واحد مسلمانان را تکهوپاره کرده و بعدها به آنها گویا استقلال دادند! امریکا افزون بر این سیاست، با نفوذ در سازمانها و نهادهای بینالمللی دخالتش در امور کشورها را همچنان ادامه میدهد؛ اشغال افغانستان (2001م)، حمله به عراق، بحران سوریه، لیبیا و در آخرین مورد دامنزدن به جنگِ اوکراین برای به زانو درآوردن روسیه از هر امکانات بهره میبرد، هرچند منجر به کشته، زخمی و یا آواره شدن صدها و هزاران تن از انسانها گردد. اما سازمانهای بینالمللی، گویی که اینها دستگاههای مشروعیت امریکا و این قدرتِ استعماریاند. چنانچه برای بیرون راندن استعمارگران اروپایی زیر نام استقلال و نیز تسلط بر کشورها از سازمانملل بهره جسته و همچنان بهره میجوید. تاریخ امریکا به ویژه پس از جنگ جهانی نشان میدهد وقتی امریکا میخواهد در امور یک کشور مداخله نماید، مشروعیت آن را از سازمانملل اخذ میکند؛ همچنان زمانی میخواهد به دولتِ حملهی نظامی کند و یا سرزمینی را میان مزدورانش تقسیم نماید، مشروعیت آن را به سازمانملل واگذار مینماید. حمله به افغانستان و عراق و نیز تقسیم و جدا ساختن سرزمین نفتخیزِ سودان جنوبی و تسلیم کردن آن به عیسویها در سال 2011م، نمونههای بارزِ این واقعیت در تاریخ معاصر جهان میباشد.
منابع:
امریکا چگونه امریکا شد، نویسنده: «فرانک ال، شوئل» تاریخ نگار معروف امریکایی، ص 15
همان منبع؛ ص 216
همان منبع؛ ص 152
سیفالدین احمدی