شعرونه
غزل
ظهیر فاریابی
من که هرشب با خیالت دیــده در خون میکشم
حــاش لله! بار عشق دیگـران را چـون میکشم؟
گـر چــو گـردونم بگـردانی بـه گـرد این جـهان
در سرآبم گر چو گردون ناله بـر گـردون میکشم
ور درون جـان من چـیزی بـود جـز عشـق تــو
دست گیرم جان خود را زان میان بیرون میکشم
چـــون ظهـیری از غـم عشقت نـدارم دست را
چون شفق پا تا گریبان، دامن اندر خون میکشم