شعرونه

غزل

نورِ جان در ظلمت‌آبادِ بدن گم کرده‌ام
آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم کرده‌ام
وحدت از یادِ دویی اندوه‌ِ کثرت می‌کند
در وطن، ز اندیشهٔ غربت، وطن گم کرده‌ام
چون نمِ اشکی که از مژگان فروریزد به خاک
خویش را در نقشِ پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام
از زبانِ دیگران دردِ دلم باید شنید
کز ضعیفی‌ها چو نی راهِ سخن‌ گم‌ کرده‌ام
موجِ دریا در کنارم، از تک‌وپویم مپرس
آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیالِ آن دهن گم کرده‌ام
تا کجا یا رب نوی دوزد گریبانِ مرا
چون گل، اینجا، یک جهان دلقِ کهن گم کرده‌ام
عمرها شد همچو نالِ خامه، می‌پیچم به خویش
پیکرِ چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام
شوخیِ پروازِ من رنگِ بهارِ نازِ کیست
چون پرِ طاووسِ خود را در چمن‌ گم‌ کرده‌ام
چون نفس از مدّعای جست‌وجو آگه نی‌ام
این‌قدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام
هیچ‌جا بیدل سراغِ رنگ‌های رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام
***
گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
به حیرتم‌ که چها می‌کند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان سایی‌ست
ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ ‌گوشم خم سجود نیاز
اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمی‌دانم
جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانه‌گر نشناسد مرا به این شادم
که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند
نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد
عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمی‌رسم از فکر ناقصی‌که مراست
زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرت‌ست اینجا
چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودم‌کنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است
چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل
دلی ندارم و سودایی وصال توام

حضرت بیدل (رح)

Related Articles

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

Check Also
Close