ادبشعرونه

غزل

غیرت افغان بجوش آمد پریشان میشوی
ترک مسکن کرده چون موشی که پنهان میشوی
گرچه پایم کفش هایش کهنه و فرسوده است
رزم من را بنگری ترسیده حیران میشوی
شیر میداند شهامت های من را در نبرد
چون به میدان آمدی حتمآ گریزان میشوی
بخت مارا گربگیری تو به چنگ آزمون
خودشکسته در بدر در عمق بحران میشوی
آن زمان دیگر گذشته، زورگفتن بی اثر
حق بگیرو حق بتی همرسم پیمان میشوی
سر به تعظیم ستم چون چون خم نکرده این وطن
خود اگر با ما زدی روزی پشیمان میشوی
همتم چون ثبت دفتر شد به تاریخ جهان
از غرور ام گر بدانی بید لرزان میشوی
گرکنی میل زبر دستی به فرق میهنم
دست خود بشکسته دان و پا به زندان میشوی
دست وحدت را بیا بر دست افغان کن دراز
زین طریقه درد هایت را تو در مان میشوی

فیض الدین»لشکری»

Related Articles

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *