دل، امـیـد رحــمـت دیـگــر نـمـود
شعلهی خاموش خود، اخگر نمود
وسعت ادراکِ ذهن محـدود شد
فطـرت رزمـندهام مـحشر نمـود
در دل پـر درد یاس انـدوه چـرا؟
لاله چرا مـژگان خود را تر نمود؟
داغ بنـه بر قلـب مـجـروح زمـان
از رقیب چون بشنوید باور نمود
یـک قـدم تا منــزل مـقـصـود بـزن
خیر طلب گر صد دغل داور نمود
سرنوشت را با امیـد از سر نوشـت
«بِه شود» را مشـق هر دفـتـر نمـود
عُســر و یُــسر لازم بـود بـا زنـدگی
هـر آن کـس نشـرح را از بـر نمــود
انـدکـی بـا «طـارق» از فـردا بـگـو
از درون حــال امــروز پـر نـمــود
محمدصادق طارق