ادبشعرونه

غزلیات

گر تو طلبی داری ، بیداری شب‌ها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
تو هیچ نمی‌گویی کان خالق اشیا کو
بسیار گنه کردی از حق تو نترسیدی
از ترس عذاب حق ، نالیدن شب‌ها کو
چون گویی تو یا الله، گوییم به تو لبّیک
این بنده‌نوازی‌ها، جز حضرت ما را کو
بر خود نکنی رحم و من بر تو کنم رحمت
دستگیر گنه کاران غیر از کرم ما کو
بیننده و شنونده ،جز من کس دیگر نِه
بی‌سمع و بصر چون من، بیننده شِنوا کو
من اوّل و من آخر، من ظاهر و من باطن
جمله منم و جز من، یک ذرّه تو بنما کو
از غایت پیدایی پنهان بُوَم این دانم
پیدای چنان پنهان ، می‌گو که تو آیه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد
هرآن تو بدان بنگر، کان مُظهِر اشیا کو
ای دوست، محیی الدّین، می‌گفت که ای عاشق
گر تو طلبی داری ، بیداری شب‌ها کو
***
ما به جنّت از برای کار دیگر می‌رویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می‌رویم
مقصد ما حسن یوسف باشد اندر شهر مصر
ما نه در مصر از برای قند و شکّر می‌رویم
اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
بی‌سر و پا ما به پیش دوست اکثر می‌رویم
می‌گریزند زاهدان خشک از تردامنی
ما بر خورشید خود با دامن تر می‌رویم
پارسا گوید به کوی ما بیا شو نام‌نیک
ما در آن کوچه خدا داناست کمتر می‌رویم
ما ز دنیا کو قلندرخانهٔ عشق خداست
سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می‌رویم
شیخ ما عشق است ما پی در پی او تا ابد
بی‌عصا و خرقه و کجکول و لنگر می‌رویم
زَهرهٔ ما را مبر از قهرها با نیکویی
ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می‌رویم
بر کفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا
ما به گور از بهر آن دلبر، معطّر می‌رویم
دولت دیدار می‌خواهیم در جنّات عدن
ما نه آنجا از برای زیور و زر می‌رویم
محیی ما را همچو کوه افسرده می‌بینی ولی
ما به سر چون ابر خوش بی‌پا و بی‌سر می‌رویم

حضرت عبدالقادر گیلانی (رح)

Related Articles

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

Check Also
Close