
تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی
در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی
زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی
این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نیابی تا پردهدر نگردی
گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی
گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی
ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی
گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی
هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی
گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم دیوانهتر نگردی
گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه
همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی
عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی
***
ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو
عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو
جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما
هجده هزار عالم است آینهٔ جمال تو
تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود
هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو
جملهٔ اهل دیده را از تو زبان ز کار شد
نیست مجال نکتهای در صفت کمال تو
چرخ رونده قرنها بی سر و پای در رهت
پشت خمیده میرود در غم گوشمال تو
تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد
هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو
ماندهاند دور دور اهل دو کون از رهت
زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو
خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن
تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو
گرچه فرید در جهان هست فصیحتر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو
حضرت عطار (رح)