ادبشعرونه

غزل

درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده‌ گیر
ای فضول مکتب رنگ این ورق‌گردانده‌گیر
آنقدرها نیست بار الفت این کاروان
دامنت‌گرد نفس دارد چو صبح افشانده‌گیر
جزکف بی‌مغز از این دریا نمی‌آید برون
ای‌گهر مشتاق‌، دیگی از هوس جوشانده‌گیر
رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکرده‌ست
با وداع خویش این‌کر و فر از خود رانده‌گیر
ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد
خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده‌گیر
خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت
بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده ‌گیر
دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار
گر همه فکرت فلک‌تازست بر جا مانده‌گیر
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست
نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر
بی‌تامل هرچه‌گویی نیست شایان اثر
تیغ حکمی ‌گر ببازی اندکی خوابانده‌ گیر
ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز
قدرتی ‌گر هست دست بید‌ل وامانده ‌گیر
***
زین‌بیابان‌آنچه‌طی‌گردید جزکاهش‌که داشت
همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز
ریشه‌ات بگسیخت ساز اندیشۀ مضراب چند
شد نفس بی‌بال و در پرواز منقاری هنوز
صبح جزشبنم‌گلی زین باغ نومیدی نچید
گریه ‌یکسر حاصل است وخنده می‌کاری هنوز
عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد
بیخبر در سایۀ این کهنه دیواری هنوز
جان پاکی، تاکی‌افسردن به‌کلفتگاه جسم
یوسفت در چاه مرد و برنمی‌آری هنوز
چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج
درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز
غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون‌ گلش
سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز
همسری با ذره‌ات آب حیا در خاک ریخت
زین هوس هم اندکی ‌کم شو که بسیاری هنوز
بر در هر سفله می‌مالی جبین احتیاج
خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز
نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم
از تو تا افسانه‌ای باقیست بیداری هنوز

حضرت بیدل (رح)

Related Articles

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

Check Also
Close